تغییر جزئی در شخصیت .. [تاحدودی] تغییر کلی من مربوط به فاصلهی اول و سوم دبیرستان بود! دوم دبیرستان! از ESFP بدیل شدم به ISFJ ! حدود یک و نیم، دوسالی این چنینی بودم و الان ISTJ شدم! جالب هم هست که همیشه اون شخصیت جدیدم خیلی بهم میاد! میگم دقیقا! دقیقا! فقط زیاد با ثبات نیستم!
+ مهر ماه .. آخرین مهر مدرسه .. آخرین مهر فرزانگان .. آخرین مهر دانشآموزسمپادی بودنم .. یاد باد یک مهر اول راهنمایی /سوم راهنمایی/اول دبیرستان/دوم دبیرستان/سوم دبیرستان .. یاد باد ..
فرعی اول: آقاکوچولوی ما، یه پیچ گوشتی کوچولو دیدن تو زیرزمین، رفتن آوردنش، نشستن قسمت چرخ یکی از ماشینهاشون رو (فکرکنم) باز کردن، آرمیچرش رو درآوردن، و از من پرسیدن، آبجی اگه الان به ته این سیم باتری وصل کنیم، این میچرخه ؟ یادم نمیاد از وقتی به دنیا اومده باشه، همچین کاری کنیم تو خونه، بعد مدتها حرف زدن از "روباتیک" (!) امروز دست به عمل شده، انگار یه چیزایی تو خونش هست! [من وقتی بچه بودم تو خونم زیست بود، انگار مسیر آدمارو خدا رقم میزنه : ) ]
فرعی دوم: نمیدونم یادداشتهای قسمت یاداشتهای (!) گوشیم رو منتقل کنم به اینجا یا نه، ولی چند بیت شعر بود که انگار وقتی شعرهارو میخوندم، نوشتم تا یادم نرن که یادم رفتن، به اینجا منتقلش کنم این چند مصرع رو(نمیدونم به شعر نو، مصراع و بیت متعلقه یا نه!):
نه ابتدای تو دیدم و نه انتهای تو را
تو از دریچهی دل میروی و میایی ولی کس نمیشنود
صدای پای تو را
فرعی سوم : همین الان فریاد زنان [احتمالا همون با صدای بلند منظورم بوده!]، آقا احمدرضامون گفتن کار کرد آبجی! و رفت خبرو به بابا بگه!
اصلی 1: زیاد گفتم که اولین بار اول راهنمایی بودم دکمهی پاور کامپیوتر رو زدم، و دوم راهنمایی بودم برنامه نویسی کردیم (بنا به دروس سمپاد برنامه نویسی کیو بیسیک داشتیم!) و تو همین سال با آفیس آشنا شدم و کلی با پاورپوینت کار کردم، اما از قدم گذاشتن تو دنیای مجازی نگفتم! دوست داشتم سایت و وبلاگ داشته باشم. :دی نمیدونستم که باید چیکار کنم و حتی به ذهنم خطور نمیکرد از گوگل بپرسم (دقیقا همین فعل!) تــــــــــا، توی یه مجلهی رشدی که از مدرسه بهمون میدادن روش ایجاد وبلاگ توی پرشین بلاگ رو نوشته بود! من زیاد جدی نگرفتمش، چون گفتم "نمیتونم و بلد نیستم!" ولی وقتی دیدم دوستای همکلاسیم توی بلاگفا وبلاگ ایجاد کردن (مثلا برای پرسپولیس و علیرضا حقیقی:دی و دلنوشتهاشون و ..) منم صرفا چون متفاوت باشم اومدم و مجله رو گذاشتم جلوم و شروع کردم تو پرشین بلاگ وبلاگ ایجاد کردن! و ایجاد شد و خوشحالی خاص!!! وبلاگم در مورد امام زمان بود، اون سال، سوم راهنمایی، من خودم رو سپرده بودم به جو موجود در کلاس، تا اون سال من آهنگ گوش نمیدادم، و به خیلی از مسائل کاری نداشتم، یه سری موضوعاتی شد و من هم شروع کردم به پلی کردن آهنگهای درایو D (فکر کنم) کامپیوترمون که در اون زمان سیستم عاملش XP بود!
بعدا پشیمون بودم (آخه تا مرز آهنگای بدون مجوز (:)) ) هم رفتم و آهنگهایی که چندان خوب نبودن مثل آهنگهای خوانندهای مثل ساسی .. !!!! برای جبران اون کارها و توبه اصطلاحا(!) وبلاگ رو برای امام زمان اختصاص دادم و دقیقا آدرسش امام زمان 14 بود! برای پر کردن وبلاگم، از سایتهای مختلف بازدید میکردم و مقدمهای بود بر آشنایی با سایت راسخون و تبیان (الان یادم افتاد که شاید دوسالی میشه به این سایتها سر نزدم!) اسم مستعارم هم همون یاس بود! این اسم باز فلسفه داشت، و مربوط میشد به دوستی من با گروه فائزهاینا، اسم بلوتوث فائزه گل یاس بود، اسم بلوتوث مریم گل نرگس. :D نمیدونستم معنی شون چیه ولی وقتی پرسیدم متوجه شدم، مربوط میشد به دو راهنمایی این. وبلاگ رو نوشتم و تهش حذفش کردم، چون اون ته وبلاگ شده بودم عالم بی عمل و خودم اونقدار به امام زمان وابسته نبودم و عذاب وجدان و حذف وبلاگ .. تو گیر و دار این سرزدن به وبلاگا با سایت سمپاد سیتی آشنا شده بودم اما نگاهی نکرده بودم بهش، فقط صفحهی اولش که سیاه بود یادم بود و اونقدر شلوغ به نظرم میرسید که نتونستم بدونم باید کجا برم الان ؟!!! بعدا کوثر ح. که بعدا از کلاس ما به کلاس مقابل (!) منتقل شد، حرف از سمپادیا میزد! من وقتی شنیدم، باز برای متفاوت بودن عضو سمپادسیتی شدم!بعدا شادی و کوثر ع. حرف ازسمپادیا زدن و یکی دیگه که حسودیم میشد بهش!! شادی گفت برای شروع سمپادسیتی خوبه اما من برگشتم به سمپادیا، فضاش خفهم میکرد! من از بچگی با قرآن و مهدقرآن رفت و آمد داشتم! فکر میکردم دین فقط اسلامه و عقیدهی دینی فقط مسلمانی و مذهی! وقتی میدیدم کاربرانی هستن که از اسلام تغییر دینن دادن سختم بود .. بعد کلی بحث در انجمن اعتقادیش خسته و کوفته و سرگردان رفتم سیتی و بعدا هم معاونتم و بعدترهم که عمیق شدن دوستی با کاربراش .. (چرا اینارو گفتم؟ نمیدونم، ولی خب یه هدفی داشتم که از بس طولانی شد متن هدفم هم فراموش کردم!)
اصلی 2: حرف بزن که هیچ، راحت نبودم با نوشتن درش، مگه در شرایط خاصی، دلنوشته ها هم، سیتی چون کاربراش کمه، جوش خیلی صمیمی ـه، احساس من که این بود، انگار 30 تا خواهر و برادر بودیم!!! هرکی یه دلنوشتهای مینوشت میشه گفت اکثر کاربراش میخوندن! کم کم عذاب وجدان گرفتم که چرا با حرفای بیهودهم (منظور حرفهایی هست که صرفا به من مربوط میشه، دلنوشتهست یا خاطرهست یا گزارش کاره اصطلاحا) وقتشون رو تلف کنم؟ تصمیم گرفتم این وبلاگ رو بزنم، یعنی وبلاگ خط نور رو (که الان داره با اسم روزنویسی مجازی فعالیت میکنه) قبلا بلاگفا بود و الان بلاگ، اینجا مینویسم، ولی بازدیدهای وبلاگ من کمی بیشتر شده، این معنی خوبی نداره، من که اومدم و نشون دادن وبلاگمو توی صفحهی وبلاگهای بروز شده غیر فعال کردم و و نمایش در جستجوی گوگل رو غیر فعال کردم تا برای خودم باشه و وقت کسی بیهوده گرفته نشه، الان با پستای نه چندان با محتوام (!) وقت چند نفر رو میگیرم و این باعث آزار و رنجشم ـه! خب، بهتره همون دفترام رو ادامه بدم و اینجا فقط چیزایی رو بنویسم که سودمند باشه برای بازدید کنندهها ..
فرعی دوم 1:من خیلی ز عقاید خوبم رو از دست میدم با گذشت زمان، ولی همچنان معتقدم وقتی که از بقیه به بیهودگی میگیریم و تلف میکنیم حق الناس ـه، ..
فرعی دوم 2: یادم نمیاد اون شعر شهریار رو خونده باشم، نمیدونم از کجا نوشتم دقیقا، ولی هرچی بود خوب بود ..
فرعی3:وبلاگ خاک میخوره تا زمانی که حرفی برای گفتن داشته باشم یا تا زمانی که .. (!)
مدتی ـه دارم تمرین میکنم شجاعتمو زیاد کنم، هرچند اسمم دختر باشه و بگن طبیعی ـه، ولی نمیخوام طبیعی باشه! میخوام شجاع و نترس باشم! [البت محتاط بودن مقولهای جداست و عاقلانه!]خب، طی این تصمیم، تا به حال یه سری رشد چشمگیری داشتم، ولی هنوز میترسم! شاید یه روز تصمیم بگیرم برم عنکبوت بگیرم دستم [این قسمت رو مینویسم یه جوری میشم!از اسمش هم حتی میترسم!] یا بخوام یه گریه رو بغل کنم و دست بکنم لای موهای سرش!!!![این مورد آخری، اینکه بتونم کتاب زیست خانهزیستشناسی رو بدون کتاب بردارم شاید کمی موثر باشه، این کتاب در دوجلدش عکس گربه داره و کلا مشهوره به زیست گربه!!!من نمیتونم به این کتاب دست بزنم، میذارم لای دوتا کتاب، حملش میکنم و سعی میکنم چشم به چشمش نیفته!!!] ولی خب، عنکبوت رو میذارم برای آخرین پروژهی شجحاع شدن! :دی [یکی از مواردی که طی تغییر سال دوم از دست دادم، اهل ریسک بودنمه!راهنمایی میگفتم هرچه بادا بادا و کارم رو میکردم، الان باید تا حدود زیادی به نتیجهیک ارم اطمینان داشته باشم تا بتونم ادامه بدم. شاید بشه گفت عاقلانهست، لی خب من زیاد نمیپسندم، گاهی لازمه اهل ریسک بود و همه چی رو سپرد دست خدا!]
* البت، من تا دوم راهنمایی نمیتونستم شبها پا بذارم تو حیاط خونمون! اما یهویی اول دبیرستان متوجه شدم تنهایی میرم حیاط و نمیترسم! شاید این ترسها هم روزی بدون اینکه خودم متوجه بشم رفع بشن!
** اشعار شاملو، وزن و آهنگ خوبی دارن!
جلد کتاب زیست گربه!
توی جزوه نویسی، اگه جزوه با دست خودم نوشته نشه، چیزی نمی فهمم ازش!جزوههای فیزیک امسالم رو، از یک شهریور که کلاس شروع شده بود، تا جلسه شنبه، روی کاغذ سفیدای سایز A4 نوشتم! (اصطلاحا بهشون گفته میشه کاغذ A4 ولی خب، هیچ موقع با این واژه کاغذ کاهی نمیدن که، :-? درحالی که کاغذ کاهی هم میتونه سایز A4 داشته باشه :-? )دفتر انیس خ. رو گرفتم،صبح نشستم که بنویسم توی دفتر خودم (نوشتههام رو گم کرده بودم :دی) دیدم خیــــــــــر، نه متوجه میشم، نه حوصله میکنم کپی کنم! هیچی دیگه، الان مادرم دارن به جای من مینویسن، >:D< مادر عزیزم >:D< ولی واقعا واقعا واقعا، هرجا کم آوردم، مامانم همیشه کمکم میکردن و میکنن، همیشه، .. خدا حفظشون کنه ..
+ خوابای عجیب، ترسناک ..و تعابیر وحشتناک!!!
دیگه واقعا شورشو درمیارم، :| چرا درس نمیخونم ؟ :|
* همیشه خدا کارای خوب میکنه، لابد اینم حکمتی داره که خودشو اینطوری دردناک از من دور میکنه .. ولی ترسم اینه با این حال بمیرم ..
خب، چرا ؟
یه بار یکی گفت که باید درسای داشنگاه رو باسرعت غیرقابل تصوری یاد بگیری، ضمن اینکه، اینکه چقدر موفق میشی تو دانشگاه به خودت بستگی داره، نه استادت، یعنی خودت باید درس بخونی، تو دانشگاه چیزی تدریس نمیشه! من عملا اینو میبینم الان، ما سال چهارمی هستیم، یعنی برای اولین بار از فائزه،(1) شنیدم که سال 90، اسمشون از دانشآموز پیش دانشگاهی به دانشآموز سال چهارمی تغییرکرد. با اینکه روی کتابهامون اسمش همون پیش دانشگاهی هست اما ما واقعا سال چهارمی نیستیم!
دبیر ریاضی، در دو جلسهی حدودا 1.5 ساعته، یک فصل ریاضی رو تموم کرد، دبیر فیزیک، در 4 جلسهی 1.5 ساعته سینماتیک دوم و چهارم رو یه جا تموم کرد، فصل زیست شناسی پیش رو بدون دبیر باید خودمون میخوندیم (هرچند نخوندیم:دی) و من که هفتهی اول پیش درس نخوندم (کنگره و و تنبلی و اینا:دی) الان با انبوه درسهای سال پیش (ونه چهارم) رو به رو هستم، ضمن اینکه باید پایه هم بخونم و نمیدونم دقیقا باید چیکار کنم :)) ولی خب، هدف اصلی این بود که بگم، امسال احساس میکنم دانشجو هستم، تدریس فقط تیتر دروس و باید خودم بتونم جبران کنم و بخونم، ضمن اینکه هیچ کلاس خارج از مدرسه هم نمیرم (امیدوارم نرم همچنان!)
احساس خوبی دارم، احساس بزرگ شدن.. :)
(1) فائزه یکی از دوستانی هستن که 4 سال از من بزرگتر هستن و فارغالتحصیل سال 90 مدرسهمون، ایشون با یه فائزه دیگه (که من بهش میگم فائزه ب و به این فائزه میگم فائزه آ) و مریم خانوم دوست بودن. زمینهی دوستیمون هم برگشت به اینکه مادرشون دبیر ریاضی محبوبمون بودن، و پایداری دوستی با همسفر شدن من با فائزه ب در جریان کنگره بود و بعدهم مریم، مریم و فائزه آ (آ و ب حرف اول اسم فامیلیشون ـه :دی) ازدواج کردن و ایشون هم الان در قم هستن، همراه همسرشون (که حوزوی ـه) و مادرشون و پدرشون و برادرشون (که ایشونم سمپادی حوزوی هستن).
* چقدر دلم براشون تنگ شد، آخرین بار که با فائز صحبت میکردم، چندماه پیش بود :-< برگشت گفت باور نمیکنم بزرگ شدی! :)) :-< (من وقتی با این بزرگوارن صحبت میکنم، لحنم دقیقا همون لحن بچگی دوران راهنماییم میشه.. :) )
به مناسبت احتمالا آخرین کنگرهی قرآنی سمپاد من ..
از
اولین کنگره از تیر 88 بود تا فردا که شهریور 93 ـه، یه چیزی همیشه توجهمو
بیشتر جلب میکرد! با اینکه راهنمایی دوست داشتم اخلاقم پسرونه باشه و تا
حدی هم بود، ولی هیچ موقع نتونستم این اخلاق پسرا رو انجام بدم! از مسابقه
رفتنای داداشم گرفته تا اون پسرایی که با ما به مسابقات میومدن همشون فقط و
فقط یه کیف کوچولو یا ساک دستی کوچولو داشتن! یا حتی کیف دستی مدرسشون
بود! ولی وقتی به وسایلای خودمون (دخترا ) نگاه میکردم، .. یه لیست کوچولو
(واقعا!) برای مسابقهی دو روزه اونم ارومیه که تقریبا همین بغل ـه () ،
علاوه بر مانتو و جوراب و چادر و مقنعه و شلوار و کفشی که تنته،
حداقل
تو این دوروز یه دست (حداکثر سه دست) مانتو و شلوار اضافی لازم ـه، 3الی 4
جفت جوراب اضافی، چادر نماز و جانماز و روسری نمازت، ما که مسابقمون
قرآنه، قرآن کوچولوی جیبیمون!، دفترچه و خودکار و مداد،چسب زخم، از دوستان
بودن که نخ و سوزن و قرص استامینوفن هم داشتن همراهشون همیشه، لیوان،
دستمال کاغذی ، بازم از دوستانی بودن که با جعبهش حمل میکردن!،حوله، صابون
در هر صورت!!، مسواک و خمیر دندان و گاها نخ دندان،دمپایی، گاها دوجفت،
یکی برای محیط خوابگاه و یکی برای بیرون محیط خوابگاه، مثلا حیاطش! کارد و
بشقاب کلی کیسهی نایلونی اضافه!، دوتا ملافه، گاها یه ملافهی اضافی مخصوص
بالش، زمستون باشه پتو مسافرتی هم داره، چادر مشکی اضافی لازمه، لباس
راحتیا هم که بحثش جداست، یه مقنعه یا دوتا اضافی لازم ـه، چون نمیشه همه
جا هم مقنعه داشت پس یه روسری یا شال دیگه هم باید داشته باشی، یه کیف دستی
باید همراهت باشه، بالاخره لازم ـه، دختر بدون کیف دستی نمیشه که! کیف
پول، که اینو همه دارن دیگه،شناسنامه و کارت ملی (من ندارم!) و دفترچه بیمه
هم که همیشه هست و لازم ـه، شارژر گوشی خودش هم همراه جدا نشدنی همهست!
فقط یه بار شده که خوابگاه پریز زیادی داشته، همیشه مشکل کمبود پریز برای
شارژ گوشیا بود، برای همین من همیشه یه سه راهی برق(چی میگن بهش!؟:D) با
خودم میبرم. () [خانواده حساس!:-"] مشهد دوربین هم برده بودم که دوستان حاضر نشدن عکس بگیریم بهم! من تنهایی از خودم گرفتم. (یعنی
ازم عکس گرفتن بادوربین!:-")و حتی کفش اضافی اگه مسیر طولانی باشه، مثلا
اردبیل علاوه بر کفش تابستونی که پام بود، کفش اسپورتمو هم فقط به خاطر
راحت بودن تو طول مسیر برده بودم :-"
خدا..
، این همه تفاوت ؟! دورترین مسابقهای که داداشم رفته بود نخجوان بود و
اونم فقط و فقط فقط یه پیرهن وشلوار اضافی با یه شلوار راحتی با خودش برده
بود! اوناهم کنار لباس ورزشیاش حا شده بود و دیگه کیف اضافی نمیخواست!
الان ما دخترا ؟!
سعی میکنم اینبار فقط و فقط کوله پشتی مدرسمو ببرم، با کلی وسایل اضافی نبرده شده!
درس خونده بودی درست حسابی ؟ نه! خب مرگ! انتظار داری که ترازا و رتبههای خوب بیاری ؟!
حوصله
درس خوندن نداری نه ؟ حقت ـه، چوب درس نخوندانته، که اگه عادت میکردی خر
بزنی، مینشستی درست حسابی درس میخوندی بلد میشدی که چطور میشه یه جا نشست و
درس خوند.
خب
چی بشه الان ؟ نمیتونی ونمیخوای هم که درس بخونی و خر بزنی ؟ هیچی ،چشمتو
آهسته ببند رو رویاهات، یخیال اون تصمیمات و غرورتو و اون مرکز و اون
دانشگاهها بشو! بیخیال اون کارهایی که میخواستی بکنی بشو، دیگه هم ادعات
نباشه و نگی که کـــاش تو .. شرکت میکردم الان رتبه خوبی آورده بودم، تو
همینی هستی که هستی، یه بی ارادهی تنبل! مجبوری قبولش کنی! پس الکی فاز
برندار که من الم و بلم میتونم! تو قد مورچه ارزش نداری! خفه شو!خفه شو و
فکر اون رشته ها و دانشگاه ها رو از ذهنت بیرون کن!
+ هوم، راضیام، جلوی گریهمو تونستم بگیرم، اما به عصبانیتم افزوده شده!
هیچ چیز شرمآورتر از این نیست که ببینید کسی کاری را انجام میدهد که شما میگفتید غیرممکن است.